در دادگاه عشق ... قسمم قلبم بود وکیلم دلم و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان ، قاضی نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد و سپس محکوم شد به تنهایی و مرگ کنار چوبه دار از من خواستند تا آخرین خواسته ام را بگویم و من گفتم : به تو بگویند ... دوستت دارم .
بیا که تا نفسی هست یار هم باشیم به غنچه های محبت بهار هم باشیم ................................................... آزمودم زندگی دشت غم است شادیش اندوه و عیشش ماتم است ................................................... در میان جمع مردان یا همیشه مرد باش یا دم از مردی مزن یا یکسره نامرد باش ................................................... بمیرم من واسه اون دلشکسته که چون من خیری از دنیا ندیده ................................................... خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتراست کارم از گریه گذشته به خودم میخندم
هر که را باشد طمع الکن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود
پیش چشم او خیال جاه و زر
همچنان باشد که موی اندر بصر
جز مگر مستی که از حق پر بوَد
گر چه بدهی گنجها او حر بود
پزشکان معمولا خاطرات جالبی از کار و بیمارانشان دارند. علت جالب بودن این خاطرات یا بخاطر برخوردهای بانمکی است که بیماران با پزشک یا بیماریشان میکنند یا کمبود اطلاعات پزشکی است یا شاید وقوع بعضی اتفاقات در فضایی که سایه مرگ و بیماری در آن وجود دارد خود به خود تبدیل به طنز میشود. اما گوشه ای از خاطرات یک پزشک عمومی با ذوق را در ادامه مطلب بخوانید که بسیار زیباست.